پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

مناظرات امام سجّاد (ع) / مناظره با پیرمرد شامى»
مناظره امام سجّاد (علیه السّلام) با پیرمرد شامى
هنگامى که در ماجراى کربلا، امام سجّاد - علیه السّلام - را با همراهانش به صورت اسیر، وارد دمشق کردند، پیرمردى از اهالى شام نزدیک امام سجّاد - علیه السّلام - و همراهانش آمد و گفت: «حمد و سپاس خداى را که شما را کشت و شهرهاى شما را از مردان شما آسوده کرد، و امیر مؤمنان (یزید) را بر شما مسلّط نمود».
امام سجّاد - علیه السّلام - با آن پیرمرد که از مسلمانان ناآگاه بود، چنین مناظره کرد:
امام: اى پیرمرد آیا قرآن خوانده‏اى؟
پیرمرد: آرى.
امام: آیا معنى این آیه را به خوبى فهمیده‏اى که خداوند مىفرماید: «قُل لا اَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اَجراً اِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُربى»: «بگو من هیچ پاداشى از شما بر رسالتم در خواست نمىکنم، جز دوست داشتن خویشانم»(1).
پیرمرد: آرى این آیه را خوانده‏ام.
امام: خویشاوندان پیامبر - صلّى الله علیه و آله - در این آیه، ما هستیم. اى پیرمرد!
آیا این آیه را خوانده‏اى که در سوره اسراء آمده است: «وَآتِ ذَالْقُربى حَقَّهُ» : «و حق نزدیکان را بپردازد»(2).
پیرمرد: آرى خوانده‏ام.
امام: خویشان و نزدیکان پیامبر - صلّى الله علیه و آله - در این آیه، ما هستیم. اى پیرمرد! آیا این آیه را خوانده‏اى: «وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیء فَاِنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُربى» : «و بدانید هرگونه غنیمتى به شما رسد، خمس آن براى خدا و براى پیامبر - صلّى الله علیه و آله - و براى خویشاوندان نزدیک و ...
است»(3).
پیرمرد: آرى خوانده‏ام.
امام: خویشان پیامبر - صلّى الله علیه و آله - در این آیه، ما هستیم. اى پیر مرد! آیا این آیه را خوانده‏اى: «اِنَّما یُریُد اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَیطَهِّرکُمْ تَطْهیِراً» : «خداوند فقط مىخواهد، هرگونه پلیدى را از شما خاندان دور کند، و کاملاً شما را پاک سازد»(4).
پیرمرد: آرى خوانده‏ام.
امام: ما هستیم آن خاندانى که خداوند این آیه (آیه تطهیر) را در خصوص ما نازل کرد.
در این هنگام پیرمرد، ساکت شد و حقیقت را دریافت و آثار پشیمانى از آنچه گفته بود در چهره‏اش آشکار شد، و پس از لحظه‏اى به امام سجّاد - علیه السّلام - گفت: «تو را به خدا آیا شما همانید که گفتى؟»
امام: «سوگند به خدا، و به حقّ جدّم رسول خدا - صلّى الله علیه و آله - ما همان خاندان هستیم».
پیرمرد، با شنیدن این جمله، منقلب شد و گریه کرد و دست به آسمان بلند نموده و گفت: «خدایا ما از دشمنان جنّى و انسى آل محمّد بیزار هستیم» آنگاه در محضر امام سجّاد - علیه السّلام - توبه کرد.
ماجراى توبه این پیرمرد، به گوش یزید رسید، یزید دستور اعدام او را داد، آن پیر راه یافته را به شهادت رساندند.(5)
------------------------------
1) سوره شورى آیه 23
2) سوره اسراء آیه 26
3) سوره انفال آیه 41
4) سوره احزاب آیه 33
5) لهوف سیّد بن طاووس، 177 و .178

خطبه امام سجاد در شام

خطبه‏هاى امام سجّاد (ع) / خطبه امام در شام»
خطبه امام زین العابدین (ع) در شام
در زمان اقامت اُسراى کربلا در "شام" روزى حضرت سجّاد (ع) از یزید خواست که خطبه نماز جمعه را خود ایراد کند و یزید موافقت کرد؛ ولى وقتى روز جمعه فرا رسید، یزید به شخص دیگرى دستور داد که به منبر برود و هر چه به زبانش مىآید در بدى امیر مؤمنان و امام حسین (ع) و خوبى ابوبکر و عمر بگوید. پس از آنکه وى به منبر رفت و در این باره به ایراد سخن پرداخت، امام زین العابدین (ع) از یزید خواست که اجازه بدهد او نیز به منبر برود و یزید با وجود پشیمانى از وعده‏اى که به امام (ع) داده بود، پس از میانجیگرى پسرش "معاویه بن یزید بن معاویه" مجبور به پذیرش شد و امام (ع) به منبر رفت و فرمود:
ستایش خدا را که آغازى براى او نیست، جاودانه‏اى که هرگز نابود نمىگردد، و اوّلى که نقطه آغازى براى اولیّت او، و آخرى که نقطه پایانى براى او وجود ندارد، و بعد از نابودى مخلوقات پاینده است.شبها و روزها را مقدّر نمود، و سهم روزى خلق را میان آنها تقسیم کرد. پس برتر (یا: پر خیر) باد خداوند که فرمانرواى (همه موجودات) و بسیار دانا است.
و خطبه را ادامه داد تا اینکه فرمود: خداوند متعال دانش، بردبارى، دلیرى، بخشندگى، دوستى در دل مؤمنان را به ما عطا کرده است، و رسول خدا و جانشین او، و سرور شهیدان، و جعفر طیّار که در بهشت در پرواز است، و دو سبط این امّت (دو نوه پیامبر اکرم (ص) امام حسن و امام حسین (ع)) و مهدى که "دجّال" را مىکشد، از ما است. اى مردم هر کس مرا مىشناسد که مىشناسد، هر کس نمىشناسد من با ذکر حَسَب و نَسَب خود، خود را معرّفى مىکنم: من فرزند مکّه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم، من فرزند کسى هستم که رکن (حجر الاسود) را با اطراف عباى خود برداشت، من فرزند کسى هستم که بهتر از همه بالاپوش و زیرپوش (لباس مخصوص حج) را به تن کرد، من فرزند بهترین طواف و سعى کنندگان، من فرزند بهترین حج و (مناسک) به جا آورندگان هستم.
من فرزند کسى هستم که شبانه به سوى مسجد اقصى (به معراج) برده شد، من فرزند کسى هستم که او را به سدرة المنتهى بردند، من فرزند کسى هستم که نزدیک حضرت حق گردید و نزدیکتر شد تا اینکه فاصله‏اش به طول دو کمان یا نزدیکتر شد، من فرزند کسى هستم که خداوند بزرگ آنچه را که باید به او وحى نمود. من فرزند حسین کشته شده در کربلایم، من فرزند على مرتضایم، من فرزند محمّد مصطفایم، من فرزند خدیجه کبرایم، من فرزند فاطمه زهرایم، من فرزند سدرة المنتهایم، من فرزند درخت طوبى هستم، من فرزند کسى هستم که به خون خود غلطید، من فرزند کسى هستم که (حتّى) جنّیان و پریان در تاریکى بر او گریستند، من فرزند کسى هستم که پرندگان در آسمان بر او نوحه سرایى کردند.
هنگامى که سخن حضرت به اینجا رسید، مردم با گریستن و ناله ضجّه سر دادند، و یزید -لعنت خداوند بر او- ترسید که آشوبى به پا شود، لذا به مؤذّن دستور داد که براى نماز اذان بگوید. مؤذن ایستاد و گفت: "أللهُ أکْبَر، أللهُ أکْبَر" این جا بود که زین العابدین (ع) فرمود:" آرى، خداوند بزرگتر، برتر، و والاتر و گرامىتر است از آنچه از آن بیم و هراس دارم و مىپرهیزم."
وقتى مؤذّن گفت: "أشْهَدُ أنْ لَا إِلهَ إِلّا الله" امام (ع) فرمود: "آرى، با هر گواهى دهنده گواهى مىدهم و از طرف هر انکار کننده مىگویم که معبود و پروردگارى جز او وجود ندارد." هنگامى که مؤذّن گفت: "أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله" امام (ع) عمامه خود را از سر برداشت و به مؤذن فرمود: "به حق این محمد (که اسم او را بردى) از تو مىخواهم که یک لحظه سکوت اختیار کنى. سپس رو به یزید نمود و فرمود: "اى یزید! این رسول عزیز و گرامى جدّ من است یا جدّ تو؟
اگر بگویى: جدّ توست، همه آگاهان مىدانند که دروغ مىگویى؛ و اگر بگویى: جدّ من است، پس چرا پدر مرا از روى ظلم و ستم کشتى و اموال او را به تاراج بردى و زنانش را اسیر گرفتى؟"
حضرت این سخن را فرمود و سپس رو کرد به لباس خود و آن را شکافت و سپس گریست و فرمود: "به خدا سوگند، کسى که در دنیا جدّ او رسول خدا باشد جز من نیست، پس چرا این مرد پدر مرا از روى ظلم و ستم کشت و ما را مانند رومیان اسیر گرفت؟" سپس فرمود: " اى یزید! آیا این کار را مىکنى و آنگاه مىگویى:
محمد، رسول خدا است، و رو به قبله مىکنى؟! واى بر تو از روز قیامت، آنجا که خصم و شاکى تو جدّ و پدرم خواهند بود."
در این زمان یزید با فریاد به مؤذن گفت که نماز را به پا دارد، و میان مردم سر و صدا و غوغاى عظیمى واقع شد، لذا برخى نماز گزاردند، و برخى نماز نگزارده متفرّق شدند.

امام سجاد

«زندگینامه امام سجّاد (ع) / پدر و مادر امام»
پدر و مادر امام سجاد (ع)
پدر بزرگوار امام سجاد (ع) حضرت سید الشهداء امام حسین (ع) است، و مادر بزرگوارش شهربانو است، شهربانو یکى از دختران یزد گرد سوم بود، و قبل از آنکه ایران بدست مسلمانان فتح گردد شهربانو شبى در خواب دید، که پیامبر اسلام وارد ایوان و کاخ مداین شد، و همراه امام حسین (ع) نزد او نشست و امام حسین (ع) را به او نشان داد، و فرمود: اى دختر پادشان عجم من تو را نامزد حسین (ع) نمودم، سپس در شب بعد حضرت فاطمه (س) را در عالم خواب دید، وارد ایوان کاخ شد و خطاب به شهربانو گفت: تو نامزد پسر من و عروس من هستى، و حضرت فاطمه (س) در همان وقت اسلام را بر او عرضه کرد و او اسلام را پذیرفت، و سرانجام در زمان خلافت عمر سپاه اسلام پیروز شد، گروهى از بانوان اسیر شدند، یکى از آنها شهربانو بود، مردم مدینه گروه گروه براى تماشاى شهربانو اجتماع کرده بودند، ولى او بانویى عفیف و با شرم بود و چهره خود را پوشانده بود، و هنگامى که شهربانو را بعنوان اسیر نزد عمر آوردند دختران مدینه براى تماشاى او سرک مىکشیدند، هنگامى که وارد مسجد شد عمر به او نگریست او رخسار خود را پوشاند، و به فارسى گفت: واى بر کسرى پادشاه ایران، و عمر که فارسى بلد نبود خیال کرد او را فحش مىدهد، ولى حضرت على (ع) که در آنجا بودگفت:
او به پادشاه ایران فحش مىدهد، و عمر دستور داد او را به بیشترین مبلغ بفروشند، حضرت على (ع) به عمر گفت: اختیار انتخاب را به خودش واگذار کن که هر مردى او به شوهرى برگزید، عمر رأى على (ع) را پذیرفت، شهربانو جلو آمد و دستش را بر سر حسین (ع) نهاد، به این ترتیب امام حسین (ع) با شهربانو ازدواج کرد، و پس از مدتى امام سجاد (ع) از او چشم به جهان گشود.
و مادر امام سجاد (ع) در همان آغاز تولد حضرت، بر اثر تب از دنیا رفت و امام سجاد (ع) از همان آغاز بدست یکى از کنیزان امام حسین (ع) سپرده شد، و آن کنیز از امام سجاد (ع) مانند یک مادر سرپرستى مى کرد.

«زندگینامه امام سجّاد (ع) / دوران کودکى»
امام سجاد (ع) در دوران کودکى:
در دوران آغاز عمر امام سجاد تا ماجراى کربلا حدود 23 سال نسبتاً در آرامش بسر مىبرد، و در پى تحصیل علم و فضیلت و نشر آن با اصحاب و یاران بود، و با علما و دانشمندان زیادى نشست و برخاست داشت، و در کنار پدر و عمویش ماجراهاى معاویه و یزید را از نزدیک مشاهده مى کرد.
عبدالله مبارک مى گوید در یکى از سالها براى انجام حج به سوى مکه مىرفتم، در مسیر راه کودک هفت ساله‏اى را دیدم که در کنار کاروانى بدون مرکب و توشه به طرف مکه حرکت مىکرد، به نزدش رفتم و سلام کردم و گفتم: با همراهى چه کسى حرکت مىکنى، گفت: با یارى خدا، به نظرم آمد با شخصى بزرگى روبرو شده‏ام، گفتم: پسرم توشه راه و مرکبت کجاست، گفت: توشه‏ام تقوا و مرکبم دو پاهایم مى باشد و قصدم مولایم خداست، گفتم: از کدام خاندان هستى، گفت: از خاندان عبد المطلب، گفتم: از کدام طایفه، گفت: از بنى هاشم، گفتم: فرزند چه کسى هستى، گفت: علوى فاطمى هستم، سپس بعد از مدتى آن کودک از نظرم ناپدید شد، تا اینکه به مکه رسیدیم، و پس از انجام اعمال حج به ابطح بازگشتم، ناگاه در آنجا جمعى را به گرد هم دیدم، به پیش رفتم تا بنگرم چه کسى در میان آن جمع است، ناگاه آن کودک را در آنجا دیدم، از حاضران پرسیدم:
آن کودک کیست، شخصى گفت: او زین العابدین (ع) است، و او هنگامى که وارد مسجد مى شد آن چنان از وقار و شکوه برخوردار بود که بینندگان را به خود جلب مىکرد.
عبدالله بن سلیمان مى گوید روزى با پدرم در مسجد النبى بودم، ناگاه شخصى شکوهمند که عمامه سیاه بر سر داشت و دو طرف عمامه‏اش روى شانه‏هایش افتاده بود وارد مسجد شد، از مردى که در نزدیکى من بود پرسیدم: این آقا کیست، آن مرد جواب داد: از میان آنهمه افرادى که وارد مسجد مى شوند چرا تنها از این آقا پرسیدى، عرض کردم: من در میان افراد هیچکس را مانند این آقا خوش قامت و با شکوه ندیدم از این رو از او پرسیدم، او گفت: این آقا على بن حسین (ع) است.

«زندگینامه امام سجّاد (ع) / ماجراى کربلا»
امام سجاد (ع) در ماجراى کربلا:
بعد از آنکه امام حسین (ع) با یزید بیعت نکرد از مدینه به مکه آمد، و سپس از مکه به همراه برادران و فرزندان و بعضى از اصحاب پیامبر (ص) و یارانش به سوى کربلا حرکت کردند، امام سجاد (ع) در این موقع 21 سال داشت، ولى در مسیر بیمار شد و بیماریش شدت یافت بطورى که قادر به حرکت نبود، ولى از کاروان پدر جدا نشد و این بیمارى شدید امام سجاد در کربلا باعث شد که نتواند به میدان برود و با دشمن بجنگد، و هنگامى که در روز عاشورا امام حسین (ع) با شهادت یارانش از بنى هاشم روبرو شد و تنها ماند، و به هر سو نگاه کرد یار و یاورى براى خود ندید، صدا زد "هل من ناصر ینصرنی" و بانوان حرم این سخن جانسوز را شنیدند با صداى بلند گریستند، در این هنگام امام سجاد (ع) سخت بیمار و بسترى بود، با زحمت برخاست و از خیمه بیرون آمد، و شمشیرش را با سختى به دست گرفت تا به سوى میدان برود، عمه‏اش فریاد زد به خیمه باز گرد، امام سجاد (ع) فرمود: اى عمه مرا رها کن تا در رکاب پسر رسول خدا با دشمن بجنگم، امام حسین (ع) متوجه شد و فریاد زد: اى ام کلثوم او را نگه دار تا زمین از نسل آل محمد (ص) خالى نگردد، سپس با سرعت به سوى امام سجاد (ع) آمد، و او را به خیمه‏اش برد، و به او فرمود: پسرم مى خواهى چه کنى، امام سجاد (ع) فرمود: پدر جان نداى تو رگهاى قلبم را برید خواستم به میدان بروم و جانم را فدایت کنم، امام حسین (ع) فرمود: پسرم تو بیمار هستى و جهاد بر تو واجب نیست، تو حجت و امام شیعیان من هستى، سپس امام حسین (ع) با امام سجاد (ع) وداع کرد.

«زندگینامه امام سجّاد (ع) / دوران اسارت»
امام سجاد (ع) در اسارت:
بیمارى امام سجاد (ع) گرچه بسیار رنج آور بود، ولى گویى مصلحت بود تا امام سجاد (ع) در کربلا به شهادت نرسد، و پیام خون شهیدان کربلا به همه جا برسد، و نهضت امام حسین (ع) ادامه یابد، و دشمن با بىرحمى بازماندگان و اسراى کربلا را با غل و زنجیر وارد کوفه مقر حکومت عبید الله کردند، و امام سجاد (ع) را سوار بر شتر بىجهاز کردند، که بر اثر فشار غل و زنجیر از رگهاى گردن حضرت خون جارى بود، و با این وضعیت به کوفه وارد شدند، جمعیت بسیارى براى تماشاى اسیران آمده بودند، که امام سجاد (ع) فرصت را غنیمت شمرد و خطبه‏اى افشاگرانه بیان کردند، که ابتدا مردم را ساکت کردند و سپس به رسوایى و جنایات دشمن پرداختند.
بعد از آنکه امام سجاد (ع) و همراهان را به صورت اسیر به مجلس عبید الله حاکم کوفه وارد کردند، ابن زیاد با غرور و پیروزى بر مسند حکومت تکیه زده بود، و هنگامى که امام سجاد (ع) را دید گستاخانه گفت: تو کیستى؟ امام سجاد (ع) فرمود: من على بن حسین هستم، ابن زیاد گفت: مگر خدا على پسر حسین را نکشت، امام سجاد (ع) فرمود: من برادرى به نام على اکبر داشتم او را مردم کشتند، ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت، و امام سجاد (ع) فرمود: خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى کند. ابن زیاد از جوابهاى قاطع امام سجاد (ع) خشمگین شد و گفت: تو هنوز جرأت پاسخ گویى مرا دارى، اینرا ببرید و گردن بزنید، در این هنگام زینب برخاست و خود را سپر امام سجاد (ع) قرار داد، و خطاب به ابن زیاد فریاد زد: آن همه از خون ما ریختى براى تو بس است، ابن زیاد دراین هنگام از کشتن امام سجاد (ع) صرف نظر کرد، و گفت: رهایش کنید، و دستور داد امام سجاد (ع) و همراهانش را به خانه‏اى در کنار مسجد کوفه زندانى نمودند، و بعد از مدتى امام سجاد (ع) و همراهانش را به طرف شام محل حکومت یزید بردند.
از طرفى یزید دستور داد مردم جشن پیروزى بگیرند، و هنگام ورود خاندان نبوت به شام، پیرمردى از مردم شام به آنها نزدیک شد و گفت: خدا را شکر که شما را کشت و نابود کرد، و امیر مؤمنان یزید را بر شما مسلط کرد، امام سجاد (ع) فرمود:
اى پیرمرد آیا قرآن خوانده‏اى؟ گفت بله. امام سجاد (ع) فرمود: آیا معنى این آیه را فهمیده‏اى که مى فرماید: "قل لا اسئلکم علیه اجراً الا المودة فى القربى" گفت:
بله خوانده‏ام، امام سجاد (ع) فرمود: منظور از خویشان پیامبر در آیه ما هستیم، و اى پیرمرد آیا این آیه را خوانده‏اى "وآت ذالقربى حقه" گفت: بله خوانده‏ام، امام سجاد (ع) فرمود: خویشان در این آیه ما هستیم، اى پیرمرد آیا این آیه را خوانده‏اى "انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا" گفت: بله خوانده‏ام، امام سجاد (ع) فرمود: این آیه در شأن ما نازل شده، سپس پیرمرد در سکوت فرو رفت و از حرفهاى خود پشیمان شد، و گفت: تو را به خدا شما همانید که گفتید، امام سجاد (ع) فرمود: بله سوگند به خدا ما همان خاندانیم به حق پیامبر (ص) ما همان خویشاوندان هستیم، سپس پیرمرد گریه کرد و از شدت ناراحتى عمامه خود را از سر گرفت بر زمین زد، و دستهایش را به آسمان بلند کرد و دشمنان اهل بیت را نفرین کرد، و همانجا توبه کرد، و خبر که به یزید رسید دستور داد پیرمرد را کشتند و به شهادت رساندند.
و یکى از جریاناتى که در شام براى امام سجاد (ع) رخ داد، خطبه حضرت در شام، که توانست یزیدیان را رسوا کند، موجب دگرگونى عجیبى در بین مردم شام شد، مسجد اموى شام پر از جمعیت بود، و امام سجاد (ع) را به آن مسجد آورده بودند تا عظمت یزید را بنگرد، یزید حضور داشت و به خطیب مزدور خود گفت: بر بالاى منبر برو و آنچه خواستى نسبت به على (ع) و حسین (ع) بدگویى کن، خطیب بالاى منبر رفت و آنچه توان داشت در حضور مردم و امام سجاد (ع)، از امام على (ع) و امام حسین (ع) بدگویى کرد، و معاویه و یزید را ستایش کرد، و امام سجاد (ع) از همان پایین منبر فریاد زد: واى بر تو اى سخنران، خشنودى مخلوق و یزید را به خشم خالق و خدا خریدى، و سپس رو به یزید فرمود: اى یزید به من اجازه بده تا بالاى این چوبها بروم و سخنانى بگویم، که در آن خشنودى خدا باشد، یزید این تقاضاى او را رد کرد، ولى حاضران گفتند اجازه بده او بالاى منبر برود، و بالاخره یزید پذیرفت، و امام (ع) بالاى منبر رفته و بعد از حمد و ثناى خداوند، خود و اهل بیت را معرفى کرد و حسب و نسب پیامبر (ع) و امام على (ع) را امام حسین (ع) و امام حسن (ع) و خودش را از صدر اسلام تا حالا معرفى کرد، و خطبه مفصلى را بیان کرد، و امام سجاد (ع) همچنان گفت و گفت و مردم زار زار گریستند، و صداى گریه و ناله بلند شد، و یزید ترسید که آشوب بپا بشود، و دستور داد اذان بگویند، مؤذن که گفت الله اکبر الله اکبر امام سجاد (ع) فرمود: هیچ چیز بزرگتر از خدا نیست، مؤذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام سجاد فرمود: مو و پوست و گوشت و خونم به یکتایى خدا گواهى مىدهد، مؤذن که گفت: اشهد ان محمداً رسول الله امام سجاد (ع) به مؤذن فرمود: تو را به حق محمد ساکت باش، و سپس به یزید گفت: اى یزید محمد جدّ تو یا جدّ من است، اگر مىگویى جد تو است دروغ مىگویى و کفر مىورزى، و اگر اعتقاد دارى که محمد جدّ من است پس چرا خاندان او را کشتى و اهلبیت او را اسیر کردى، سپس جامه خود را پاره کرد و گریه کرد و خطاب به مردم فرمود: آیا در میان شما کسى است که جد و پدرش رسول خدا (ص) باشد،که صداى گریه و شیون از مجلس برخاست، سپس فرمود: به خدا سوگند در جهان جز من کسى نیست که جدش رسول خدا باشد، پس چرا یزید پدر مرا کشت ما را مانند رومیان اسیر کرد؟. اى یزید این کارها را مى کنى و باز مىگویى محمد رسول خداست و رو به قبله مى ایستى؟ واى بر تو که در روز قیامت جدم و پدرم را ملاقات مىکنى، یزید فریاد زد: اى مؤذن اقامه بگو، و در این هنگام هیاهو و صداى اعتراض از مجلس برخاست، و بعضى با یزید نماز خواندند، و بعضى دیگر نماز نخواندند و پراکنده شدند، و وضع شام بعد از آن دگرگون گردید، و یزید دستور داد سرهاى شهدا را جمع کنند و محترمانه به قصر بیاورند، و او اظهار پشیمانى مى کرد و همه گناهان را به عبید الله نسبت مى داد و او را لعنت مى کرد.
و حضرت امام سجاد و حضرت زینب از یزید اجازه خواستند براى مصایب برادرش و پدرش عزادارى کند، و یزید موافقت کرد، و امام سجاد (ع) هفت روز در شام مجالس عزادارى برقرار نمودند، و زنان و مردان زیادى شرکت مىکردند و یاد حسین (ع) و شهداى کربلا را به همه مردم رساندند، و آنقدر احساسات مردم تحریک شد که نزدیک بود به کاخ یزید هجوم ببرند و او را بکشند، و مروان که در شام بود به یزید گفت: صلاح نیست آنها در شام بمانند، و هرچه زودتر آنها را به مدینه باز گردان، که یزید اهل بیت را به مدینه روانه کرد.

«زندگینامه امام سجّاد (ع) / دوران امامت»
امام سجاد (ع) در عصر امامت:
امام سجاد (ع) پس از شهادت پدرش امام حسین (ع) به امامت رسید، که حدود 35 سال طول کشید، و هنگامى که امام حسین تصمیم گرفت از مدینه به سوى عراق حرکت کند کتب و وصیت خود را به ام سلمه سپرد، و هنگامى که امام سجاد (ع) از سفر کربلا به مدینه برگشت ام سلمه آن کتب و وصیت را به امام سجاد (ع) تحویل داد، روزى امام سجاد (ع) در کنار کعبه با عموى خود محمد حنفیّه نشسته بودند، محمد حنفیه گفت: اى برادر زاده مى دانى که رسول خدا امامت را بعد از خود به امیر مؤمنان (ع)، و بعد از او به امام حسن (ع)، و بعد از او به امام حسین (ع) وصیت نمود، پدرشما امام حسین (ع) که کشته شد وصیتى نکرد، من عموى شمایم و با پدرت از یک ریشه و پسر على هستم، اکنون با این سن و سبقتى که بر شما دارم و نسبت به شما که جوان هستید به مقام امامت نزدیکتر و مناسبتر مى باشم، امام سجاد (ع) مىفرمود: اى عمو از خدا بترس و ادعاى چیزى که از آن تو نیست نکن، پدرم قبل از حرکت به طرف عراق و قبل از شهادت به من وصیت کرده و حالا سِلاح پیامبر (ص) نزد من است، و اگر مى خواهى این موضوع را بفهمى در کنار حجر الاسود برویم و از خدا بخواهیم، امام بعد از امام حسین (ع) را تعیین کند، محمد حنفیه قبول کرد و با هم کنار کعبه و نزدیک حجر الاسود رفتند، امام سجاد (ع) به محمد گفت: اول تو از خدا بخواه تا بر امامت تو گواهى دهد، محمد حنفیه به راز و نیاز پرداخت پس از حجر الاسود خواست تا سخنى به امامت او بگوید، ولى جوابى از حجر الاسود نیامد، امام سجاد (ع) فرمود: اى عمو اگر تو امام بودى حجر الاسود جواب تو را مى داد، پس امام به راز و نیاز با خدا پرداخت، و از حجر الاسود خواست وصى بعد از امام حسین را به ما خبر ده. ناگاه حجر الاسود آن چنان جنبید که نزدیک بود از جاى خود کنده شود، و سپس به سخن آمد و با کمال فصاحت به زبان عربى و شیوا گفت: خدا مقام وصایت و امامت بعد از حسین بن على (ع) به على پسر حسین و فرزند فاطمه دختر رسول خدا رسیده است، آنگاه محمد حنفیه باز گشت و پیرو امام سجاد (ع) شد و امامت او را پذیرفت.

«زندگینامه امام سجّاد (ع) / انقلابهاى زمان امام»
انقلابهاى زمان امام سجاد (ع):
امام سجاد (ع) در عصر امامت خود با پنج خلیفه و طاغوت روبرو بود، و منشا انقلابهاى متعددى در گستره حاکمیت یزید و امویان بود، مانند انقلاب مدینه در سال 62، و انقلاب سلیمان بن صرد معروف به انقلاب توابیّن در سال 65 در کوفه، و انقلاب مختار در سال 66، و انقلاب مطرف بن مغیره در سال 77، و انقلاب زید فرزند امام سجاد (ع) در سال 122 هجرى.
ظلم و طغیان یزید و ماجراى شهادت امام حسین و یارانش، موجب شد که جمعى از مردم مدینه به شام رفتند تا از نزدیک وضع یزید را بنگرند، آنها در شام دیدند که یزید همواره به شرابخوارى و سگبازى و قمار بازى و انحرافات سرگرم است، و وقتى که به مدینه برگشتند و زشتکاریها و انحرافات یزید را بیان کردند، مردم را بر ضد او تحریک نمودند، و همین باعث شورش و انقلاب مردم مدینه گردید، بطورى که آنها حاکم مدینه و مروان و بقیه را از مدینه اخراج نمودند، و با عبد الله پسر حنظله بیعت کردند، که یزید هرگز حاکم لایقى نیست، یزید از ماجراى مدینه اطلاع پیدا کرد و لشکرى مجهز به فرماندهى مسلم بن عقبه براى سرکوبى انقلاب مدینه فرستاد.
این جلاد خون آشام به سوى مدینه حرکت کرد، و پس از جنگى شدید و سخت، و با کشتن عده زیادى از مردم مدینه، به مدینه وارد شد، مردم براى پناه به مرقد النبى پناهنده شدند، ولى سپاه مسلم به فرمان او، با کمال گستاخى و بىرحمى به مسجد النبى هجوم بردند، و خون مسلمانان را در کنار قبر پیامبر ریختند، بطورى که خون در کنار قبر حضرت جریان پیدا کرد، و تجاوزات و تعدى هاى زیادى به اهل مدینه کردند، و حدود 10 هزار نفر از اهل مدینه کشته شدند.
بعد از مرگ یزید فرزندش معاویه به خلافت رسید، که مدت خلافت او چهل روز در شام بود، ولى او از انحرافات و ستمها و جنایات پدر و جدش متنفر بود، و خود را براى خلافت لایق نمىدانست و عقیده داشت رهبرى و خلافت حق امام سجاد (ع) است، به این خاطر از خلافت پایین آمد و استعفا داد، که بعد از او مروان و سپس عبد الملک بر مسند خلافت نشست، که مدت حکومت او 21 سال طول کشید، و امام سجاد (ع) در مدینه با یادآورى مصائب جانگداز کربلا عواطف و احساسات مردم را بر ضد یزیدیان تحریک مىکرد، و آنان را نفرین مىنمود، و یکى از اهالى کوفه به نام منهال مىگوید: براى انجام حج به مکه رفتم، و در حجاز به محضر امام سجاد (ع) شرفیاب شدم، و آن حضرت به من فرمود: از حرمله چه خبر، عرض کردم: او زنده است و در کوفه سکونت دارد، امام سجاد (ع) دستهایش را به سوى آسمان بلند کرد، و گفت: خدایا داغى آهن را به او بچشان و داغى آتش را به او بچشان، من از سفر حج به کوفه برگشتم با خبر شدم که مختار در کوفه قیام کرده، با یکى از دوستانم سوار بر مرکب شده و به قصر مختار حرکت کردیم، دیدیم که مختار سوار بر اسب به طرف محله کناسه مىرود، که مختار مأمورانى را براى دستگیرى حرمله فرستاده بود، طولى نکشید مختار حرمله را آورد و دستور داد، دستهاى او را قطع کردند، و سپس پاهاى او را قطع کردند، و دستور داد او را در آتش بیاندازند. منهال مى گوید با تعجب به مختار گفتم: سبحان الله امسال در سفر حج امام سجاد (ع) را دیدم، و خبر حرمله را از من مىگرفت، پس حضرت حرمله را نفرین کردند که خدایا داغى آهن و آتش را به او بچشان، و حال نفرین حضرت به دست تو اجرا شد، مختار از این خبر شادمان شد و از اسب پیاده شد، و دو رکعت نماز خواند، و سجده شکر به جا آورد و آن روز را روزه گرفت.
یکى از قیامهاى بزرگ شیعه قیام توابین به فرماندهى سلیمان بن صرد بود، که ضربات بزرگى بر دشمن زدند، و سرانجام سلیمان به شهادت رسید، ولى مختار دنباله قیام را گرفت و کوفه را تحت تسلط خود در آورد، و بسیارى از سپاه عمر سعد را که در خون امام حسین (ع) شرکت کرده بودند دستگیر و با شدیدترین مجازات اعدام نمود، و سپاه شام از طرف عبد الملک براى سرکوبى شیعیان بطرف کوفه حرکت نمود، در مسیر راه با سپاه مختار نبرد کردند، و سرانجام سپاه ابن زیاد شکست خورد، و ابن زیاد کشته شد، و مختار سربریده ابن زیاد و سرهاى گروهى از سران دشمن را نزد امام سجاد (ع) و محمد حنفیه فرستاد، هنگامى که سر ابن زیاد را نزد امام سجاد (ع) آوردند، آن حضرت صبحانه مى خورد، فرمود: ما هنگامى که در کوفه بر ابن زیاد به صورت اسیر وارد شدیم دیدم ابن زیاد صبحانه مى خورد و سر مبارک پدرم در کنارش نهاده است. در آنجا عرض کردم: خدایا مرا نمیران تا اینکه هنگام خوردن صبحانه سر بریده ابن زیاد را به من نشان دهى، و الحمد لله که خداوند این دو دعایم را به اجابت رسانید.

«زندگینامه امام سجّاد (ع) / خلفاى عصر امام»
امام سجاد (ع) و خلفاى عصر:
امام سجاد (ع) در زمان پنج خلیفه از امویان زندگى کردند، که عبارت بودند از یزید - معاویه پسر یزید - مروان بن حکم و عبد الملک بن مروان - ولید بن عبد الملک، که در طول این مدت 35 سال امامت خود با تدبیر و سیاست مخصوص رفتار مىکردند، و به ترویج مکتب خاندان نبوت و فرهنگ عاشورا مىپرداختند، و مردم را نسبت به سلطنت حکام آگاه مىکردند، و از طرفى به حکومتها و سلاطین بىاعتنا و بىاهمیت بودند، روزى امام سجاد (ع) در مکه به طواف کعبه مشغول بودند، در این هنگام عبد الملک کنار کعبه آمد و مشغول طواف شد، امام سجاد (ع) بى آنکه به عبد الملک توجه کند در جلو او به طواف ادامه داد، عبد الملک به اطرافیان خود گفت: این کیست که جلو ما طواف مى کند و به ما اعتنا نمىنماید، یکى از حاضران گفت: این شخص على بن الحسین است، عبد الملک پس از طواف در مسند خود نشست، و به اطرافیان دستور داد امام سجاد (ع) را نزد من بیاورید، آنها امام را نزد عبد الملک آوردند، عبد الملک به امام گفت: اى على بن الحسین چرا نزد ما نمى آیى من که پدرت را نکشته‏ام، امام سجاد (ع) فرمود: قاتل پدرم با کشتن او آخرت خود را تباه ساخت، و اگر تو هم مىخواهى مانند قاتل پدرم باشى مانعى ندارد، عبد الملک گفت: نه هرگز ولى از تو توقع دارم نزد ما بیایى تا از دنیاى ما بهره‏مند گردى، امام سجاد (ع) فرمود: ما را به دنیاى شما و آنچه دارید نیازى نیست، پس عبد الملک به امام گفت: مرا موعظه کن امام فرمود آیا واعظى بالاتر از قرآن وجود دارد که خداوند مى فرماید "ویل للمطففین" واى بر کم فروشان، کسى که کم بفروشد، خداوند او را نفرین مى کند پس واى به حال کسى که مال مردم را غارت و چپاول مىکند.
و یا در زمان خلافت عبد الملک، پسر او هشام نفوذ بسیارى در حکومت پدر داشت، و با مردم برخورد بسیار مغرورانه مىکرد، در یکى از سالها هشام در مراسم حج شرکت کرد، هنگام طواف ازدحام جمعیت بقدرى بود که هشام نتوانست به حجر الاسود برسد، ناگاه در این هنگام امام سجاد (ع) به طرف حجر الاسود آمد، مردم به احترام آن حضرت توقف کردند، و به کنار رفته تا امام با راحتى پیش آمد و دستش را بر حجر الاسود کشید، در این هنگام شامیان که اطراف هشام بودند به او گفتند: این شخص کیست، هشام با اینکه حضرت را مىشناخت گفت: او را نمىشناسم، در همین لحظه فرزدق شاعر عاشق اهل بیت گفت: اى هشام من او را مى شناسم او على بن الحسین (ع) است، و سپس اشعارى زیبا در وصف او و پدرش و جدش و فضیلت و کمال آن امام بیان کرد، هشام که مغرور سلطنت بود، از شنیدن این قصیده آن چنان خشم زده شد دستور داد مستمر فرزدق را از بیت المال قطع گردد، و او را دستگیر کرده و زندانى و تبعید کردند، و بعد از عبد الملک پسرش ولید بر مسند خلافت نشست، که در سالهاى آخر عمر امام ستمها و ظلمهاى زیادى بر امام سجاد (ع) وارد کرد، که به فرمان او امام سجاد (ع) مسموم و به شهادت رسید.

شهادت امام سجاد را تمام مسلمانان تسلیت عرض می کنم

خاکستر آفاق

صدایی بی رمق از دورترین صحرا شنیده می شد .

 

هنوز صحرا منزلگه دوستی ها بود.دوستی هایی که با تمام وجود می شد احساس کرد. صحرایی

 

که در آن کوچکترین سرباز آمادۀ نبرد گشته بود و شیر خواره که اصلاً معنای ستیز را نمی دانست

 

تیر را با تمام وجود لمس کرد . از سربازشش ماهه پرسیدند که چرااینگونه زود خاکستر شدی ؟

 

گفت:« چند روزی بود با مادر قهر کرده بودم ، مادر مرا شیرنمی داد ، گریـــــه های مرا نمی شنید.

 

ارام سر از گهواره بالا آوردم ، دیدم پدرم تــــنهاست با خودگفتم :اگر زندگی اینگونه تنگ است پس

 

چرا آمده ایم ؟ زندگی ننگین را وداع گفتم ، رفتم وسرباز بابام شدم .

 

بابا دیگر تنها نبود ، پسرش سرباز او بود و آرزوی سرباز جز شهادت نیست .»

 

بیچاره رباب داشت تاوان سختی پس می داد ، می گـــریست و گهوارۀ خالی اصغر را تکان می داد

 

هنوز باور نکرده بود فلک چه ظلمی به خیمۀ اصغر کرده است . التماس می کرد به گهواره که اصغر

 

را به او برگرداند. می گفت: عــــــلی جان بیا که شیر خشکیده ات باز آمده است ولی افسوس که

 

نوش دارو بعد از مرگ سهراب آمده بود. صحرایی که دختر بچه در انتظار گوشواره چشم به درخیمه

 

دوخته بودو می خواست زیستن را با زینب تجربه کند که نور چشمانش به نعش برادرش ختم شد.

 

اکبر در مقابل خواهرش به زمین افتاد. چهره ای خندان،دستانی گره کرده وچشمانی بسته داشت

 

رقیه دستان اکبر را گشود . یک جفت گشواره برای رقیه به یادگار مانده بود .

 

حیف شد که چشمان اکبر باز نمی شدتا زندگی طلائی رقیه را احساس کند،علی را کشته بودند.

 

دختر بچه ای که عمویش را دوست می داشت و از او آب می خواست و زمانی که فهمید عـــباس

 

واقعاًسقاست که دید پدر ونیم تن عمو با مشکی پر آب ولی تیر خورده به سوی خیمه می آیند ودر

 

آن نیم تن دیگر روح نبود، عمو را نیز کشته بودند.

 

دختر بچه ای که شب را به صبح زاری می کرد و جز زینب کسی پی به راز این گریــــه های شبانه

 

نبرد. ولی زینب راز دار نبود وهمین که ســـر رقیه را شنید فغانی به پا کردکه بینوا دخـــتر شاه چند

 

روزیست گرسنه می خوابد .

 

صحرایی که خیلی ها را مرد کرد و آزاد مرد ها را به آفاق شناساند . دفتر عــــشق هیچ گاه نام حر

 

را از اذهان پاک نخواهد کرد. صحرایی که همه با هم دوست آمدند و عــــاشقانه رفتند صحرایی که

 

چهره گریان آمدند ولی خندان رفتند همه آتش بودند ولی خاکستر شدند و بر روی باد تابه آفــــــاق

 

 

رفتند .

 

آنها آمده بودند دوســـتی ها را ثابت کنند واین دوستی ها فقط یک دوستی نبود ، رقابتی بود برای

 

رسیدن به عــشق . در این رقابت همه سرافراز آمدند جز زینب و عباس . این دو رارقابتی نبود . هر

 

دو عشق را بدون دوستی تجربه کرده بودند . اینان خاکستر آمدند و خاکستر نیز رفتند.

 

سر شکسته زینب و دستان بریدۀ عــــــــباس تحفه ای بیش نبود برای خاکستر .و صحرا چه عزتی

 

داشت که خاکستر شدن را با چشمانش دید چه سعادتی برتر از این که عــــــاشورا سینۀ صحرا را

 

شکافت . صحرا لذت عشق را چشید و نام خود را کرب بلا نامید. کـربلا به خود می بالید ومغرور وار

 

می خندید که شبها به جای مهتاب به خاکستر نقره ای می نگرد .صحرا افتخار می کرد به نــمازی

 

که مقتدایش حسین بود، وضویش به خون یاران حسین بود و صبح دم بانگ اذانش لبیک یا حسین بود.

 

واقعاً صحرا چه سعادتی دارد.

 

کربلا

آمـــار نــهضــت کربــــــــــلا

مدت قیام امام حسین (ع) از روز امتناع از بیعت با یزید تا عاشورا 175 روز طول کشید.

منزلهایی که بین مکه تا کربلا بود و امام (ع) آنها را پیمود ، 18 منزل بود.

منزلهای میان کوفه تا شام 14 منزل بود که اهل بیت (ع)  را در حال اسارت از آنها عبور

دادند.

نامه های کوفیان به امام (ع) که در مکه به دست حضرت رسید، 12000نامه بود.

(طبق نقل مفید)

بیعت کننده گان با مسلم بن عقیل در کوفه حداقل 18000 نفر گفته شده است.

تعداد سپاه کوفه 33هزار نفر بودند که به جنگ امام حسین آمدند.

5 کودک نابالغ در کربلا شهید شدند:1) عبدالله رضیع نوزاد شیر خوار امام حسین(ع)

2) عبدالله بن حسین 3)محمد بن ابی سعید بن بن 4) قاسم بن حسن 5) عمرو بن خبارۀ

انصاری.

5 نفر از شهدای کربلا از اصحاب رسول خدا(ص) بودند.1)انس بن حرث کاهلی2)

حبیب بن مظاهر3) مسلم بن عوسجه 4) هانی بن عروه5)عبدالله بن مقطر غمیری.

در رکاب سیدالشهدا تعداد 15 غلام شهید شدند.

تنها زنی که در کربلا شهید شد، مادر وهب بود.

زنانی که در کربلا بودند 1) حضرت زینب (س) 2)ام کلثوم3) فاطمه 4) صفیه

5)رقیه 6) ام هانی (این شش اولاد امیرالمومنین بودند)، 7) قاطمه8) سکینه(دختر

امام حسین (ع)9 )رباب 10) عاتکه11)مادر محسن بن حسن12)دختر مسلم بن عقیل

13)فضه نوبیه14) مادر وهب بن عبدالله.

از امروز هیات ها شروع می شوند.

چگو نه به هیات برویم؟

 

 وقتی به هیات آمدی ، پای در رکاب نه ، مهار اسب چموش نفس را بکُش و بر رذائلت بتاز و حجاب

 

آمال را لگد کوب کن . بتاز تا به درگاه نیاز برسی .

 

از گذشته ات فرار کن و به سوی آینده بیا ، بیا تا انتهای راه را ببینی ، سرازیری قبر را .

 

آنگاه که اسبت را از نفس انداختی و به مقصد رسیدی ، آنگاه او را رها کن .

 

با قدم به وادی طو بی در آ .

 

ابتدا پای برهنه کن و چون بشر حافی به دنبال مولایت بشتاب ، که روی از تو بر تافته و رفته است .

 

برو تا به آقایت برسی .

 

او در دل هنوز منتظر آمدن توست، هر چند تو را ترک گفته است .

 

او خیلی منتظر بود . خودت را به قدوم مولایت بینداز . نمی خواهد حرفی بزنی را حت گریه کن . او

 

همه حرف های دلت را می داند .

 

از او بخواه تا تو را با خود ببرد . اگه گفت کجا ؟

 

بگو کربلا ؛ آنجا که بدن ها بی سر می شوند و سر ها سر افراز ؛ آنجا که تن ها، عریان به خاک افتاده اند و

 

جان ها ، سر به افلاک کشیده اند .

 

اگر فرصت دیدارت تمام شد و دیگر جز یک کلمه نمی توانستی بگویی ،

 

بگو حسین ، بگو حسین ، حسین ، حسین ، حسین ، حسین ، حسین ، حسین

 

این کلمه هیچ وقت تمام نمی شود .

 

آنگاه رو به قبله بنشین و دعا کن . دعا کن تا خدا باز هم تو را به هیات راه دهد .