پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

میلاد نور مبارک

میلاد پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد مصطفی (ص) و امام جعفر صادق (ع) مبارک باد

 

 

یکی از موثقین از شیعه کویتی به نام محمدمراد نقل کرد که می‌گفت:

3. شخصی بدوی از اهل سنت، مدت ده سال بود ازدواج کرده بود ولی بچه‌دار نمی‌شد حتی به دکترهای لندن و آمریکا مراجعه کرد و نتیجه‌ای ندید. تا اینکه یک روز آن مرد سنی جریان را با محمدمراد در میان می‌گذارد و محمد مراد به وی می‌گوید: من دکتری را به شما معرفی می‌کنم که کارش برو برگرد ندارد!

از کویت با همدیگر به سمت کاظمین حرکت می‌کنند و به زیارت امام موسی بن جعفر و امام محمد جواد علیهما السلام مشرف می‌شود و مدت ده روز در آنجا می‌مانند. پس از ده روز به طرف سامراء حرکت می‌کنند و مرقد امام علی النقی و امام حسن عسگری علیهما السلام را زیارت می‌کنند. سپس به نجف اشرف می‌روند و به زیارت حضرت علی بن ابیطالب علیهما السلام نائل می‌شوند و بعد از آن عازم کربلا می‌شوند و به زیارت امام حسین علیه السلام و حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام می‌روند.

ده روز هم در اینجا توقف می‌کنند و به زیارت می‌پردازند و سپس به کویت برمی‌گردند.

پس از چهل روز آثار حاملگی در همسر مرد سنی ظاهر می‌شود و او به محمدمراد که شیعه بوده است می‌گوید: مژده مژده که همسرم حامله شده است! باری، مرد سنی پس از گذشت چندین سال، دارای یازده فرزند شده و اسم هر یک از فرزندانش را نیز به نام علی علیه السلام و فرزندان علی علیه السلام می‌گذارد.

این است عنایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام.

دیدم تمام کوچه و حیات منزل ما پر از افراد کرد است

فقیه فرزانه مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیه الله العظمی حاج آقای حاج

سیدمحمدحسینی شیرازی (دامت ظله الوارف) از آقای سیدمهدی بلور فروش - در کربلا - بدون واسطه نقل می‌کنند که گفت:

9. یک زن سنی از کردها که ایام نوروز به کربلا می‌آیند نزد من آمد و از مغازه مقداری جنس خرید و گفت من کسی را ندارم آیا می‌توانم شب را در منزل شما باشم؟ گفتم: مانعی ندارد.

در منزل به همسرم گفته بود که من نزدیک ده سال است که ازدواج کرده‌ام و اولاد دار نشده ‌ام زنم به او گفته بود: شما به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شوید و نذر کنید که اگر تا نوروز سال بعد اولاددار شدی هر چه طلا در دست و گردن دارید نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام باشد.

سال بعد ایام نوروز که روز زواری بود و من نیز سرم شلوغ بود ساعت 2 بعدازظهر به منزل رفتم. دیدم تمام کوچه و حیات منزل ما پر از افراد کرد است. بسیار نگران شده، با زحمت فراوان خودم را به صحن خانه رساندم و زنم را صدا کردم که این چه وضعی است و اینها را چه کسی راه داده است؟

با خنده گفت: چیزی نیست بیا بالا. گفتم: مسئله چیست؟ گفت: آن زن کرد پارسالی با فرزندش آمده که طلاهایش را به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام تقدیم کند. اینها هم همگی افراد نازا هستند که آمد‌ه‌اند به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شوند و طلاهای خویش را نذر آن حضرت کنند.

 

چون به حضرت توجه کرد حقش ظاهر شد

حجه الاسلام و المسلمین اقای شیخ ابراهیم صدقی طی مکتوبی به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام چنین نقل می‌کند:

10. حاجی محمدرضا صدقی حائری یکی از اخیار کربلا و نوادة فقیه زاهد صاحب کرامات مرحوم شیخ حمزة اشرفی حائری «قدس سره» می‌باشد از فرزند عمویش مرحوم حمزه (فرزند حاج محمدعلی فرزند شیخ حمزه اشرفی) نقل کرد که گفت:

زمانی که در کویت به سر می‌بردم، قضیه‌ای رخ داد که فهمیدم این عربهای سنی بدوی صحرانشین هم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام عقیده‌مندند و او را به صاحب کرامت می‌دانند. اصل قضیه چنین بود:

یک عرب سنی صاحب گاو و گوسفند برای یک نفر از شیعیان روغن می‌آورد و با هم معامله داشتند یکی از دفعاتی که آن عرب سنی صحرانشین روغن می‌آورد و مقدارش ده حقه بوده است (چون در آن زمان وزن کیلو معمول نبود) کاسب شیعه پس از وزن کرد خیک روغن به قصد کلاه‌برداری و اخازی از آن عرب بدوی به صاحب روغن می‌گوید: مقدار روغن هشت حقه می‌باشد! سنی عرب که عصایی در دست داشته با عصا در اطراف محل ایستادند آن کاسب شیعه دایره‌ای می‌کشد و به زبان عربی می‌گوید : «های خطه العباس ان کنت صادقا فی قولک فأخرج منها» یعنی: این دایره مربوط به حضرت عباس علیه السلام است اگر در گفتار خود صادقی از این دایره بیرون بیا.

وقتی آن سنی دایره را کشیده و این کلام را می‌گوید: کاسب شیعه می‌بیند توان حرکت و خروج از دایره از وی سلب شده است، لذا به دروغی که گفته بود اقرار می‌کند و می‌گوید مقدار وزن واقعی روغن همان ده حقه است.

این کرامتی بود که از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در حق آن مرد عرب صحرا نشین صادر شد چون به حضرت توجه کرد حقش ظاهر شد و آن کاسب حرام‌خوار مفتضح و رسوا گردید

از آقا قمر بنی هاشم علیه السلام شفای خود را گرفت

.

پسری دوازده ساله از اهل سنت بود که هر روز از ساعت یازده صبح به وی حالت صرع دست می داد و رنگ بدن او متمای به سبز می شد. پدرش مدعی بود که او را نزد اطبای زیادی برده و حدود سه هزار ریال عمانی ، که معادل با سه میلیون و نیم تومان ایرانی می باشد خرج این پسر کرده ولی هیچ نتیجه ای ندیده است.

مادر این بچه بیمار فرزند خود را در روز عاشورا به مأتم العباس مذکور می آورد و به همراه خود در قسمت زنان قرار می دهد . طبق رسم معمول در کشورهای حاشیه خلیج فارس خطیب در روز عاشورا مقتل سید الشهدا علیه السلام را خوانده پس از آن مراسم و سینه زنی شروع می شود و تا ساعت یک بعد از ظهر مراسم ادامه می یابد . این زن نیز که همراه با بچه مریض خود از صبح زود ساعت 9 به مجلس آمده بود همراه عزداران تا ساعت یک بعد از ظهر مشغول عزاداری می شود و در نتیجه از مرض فرزندش که هر روز حدود ساعت یازده گرفتار حالت صرع می شد غافل می شود و آن را فراموش می کند. اما پس از اتمام مراسم عزاداری یک مرتبه به یادش می آید که پسرش هر روز ساعت یازده صرع می گرفت ولی امروز آن حالت در او ایجاد نشد لذا ناخودآگاه سرو صدا می کند و در اثر سر و صدا بقیه زنان مردها می فهمند که در قسمت زنان کرامتی رخ داده است .

این جریان در روز عاشورا اتفاق افتاد و تا آخر ماه صفر هم که من آنجا بودم دیگر این حالت بر آن پسر عارض نشد و در حقیقت از وجود مقدس آقا قمر بنی هاشم سلام الله علیه شفای خود را گرفت و همه مردم آن دیار آن پسر مریض را دیده بودند و شفای او را نیز شاهد بودند .

۲۸ صفر

     دختر بدرو دجا امشب سه جا دارد عزا

گاه میگوید پدر . گاهی حسن .  گاهی رضا

رحلت رسول اکرم (ص) و شهادت امام حسن(ع) و امام رضا (ع) را تسلیت عرض میکنم.

با توسل نجات یافت
حجت‌الاسلام والمسلمین آقای مهدی علوی بخشایشی، صاحب تالیفات کثیره و از علمای برجسته و مدرسین والامقام حوزه علمیه قم، نوشته‌اند:
حدود چهارده یا پانزده سالگی که مشغول تحصیل علوم دینی و معارف اسلامی بودم در یک روز تعطیل با جمعی از دوستان برای آب‌تنی به رودخانه‌ای رفتیم. دوستان شنا بلد بودند و از این رو به جاهای گود و عمیق می رفتند و شنا می کردند اما من چون شنا بلد نبودم در کنار رودخانه که عمق آب کم بود مشغول شستشوی خود بودم که ناگهان احساس کردم زیر پایم خالی شد و آب از سرم گذشت داشتم خفه می شدم مرگ را در برابر چشمانم می دیدم و فهمیدم که چند لحظه بعد خواهم مرد.
فکرم کار نمی کرد و نمی دانستم چکار کنم. همچنان در آب غوطه‌ور بودک که یک مرتبه به یاد قمر منیر بنی هاشم، حضور ابوالفضل العباس(ع) افتادم. به حضرتش متوسل شدم و عرض کردم: ای ابوالفضل، من دارم غرق می شوم به فریادم برس! در این هنگام احساس کردم که سرم از آب بیرون آمد و دیگر فرو نرفتم. به اطراف نگرسیتم و چون از ترس زبانم بند آمده بود نتوانستم دوستانم را صدا کنم از این رو با لکنت زبان و صداهای بی معنی آنان را به خود متوجه کردم. آنها آمدنمد و مرا از آب بیرون آوردند.
از حسن اتفاق، نوشتن این کرامت حضرت ابوالفضل (ع) مصادف با ولاد پرشکوه‌ترین بانوی دو جهان پاره تن و میوه دل پیامبر اکرم(ع) همسر مؤمنان و مادر والای امامان معصوم فاطمه زهرا(ع) بود.

دشمن‌ ابوالفضل‌علیه‌السلام‌ را، مار نیش‌ زد!
حجة‌الاسلام‌ و المسلمین‌ آقای‌ سیّد فخرالدین‌ عمادی‌، از حوزة‌ علمیة‌ قم‌ مرقوم‌ داشته‌اند:
19. این‌ جانب‌ سیّد فخرالدین‌ عمادی‌ زمانی‌ که‌ ضریح‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ العباس‌علیه‌السلام‌ رادر اصفهان‌ می‌ساختند و مردم‌ هر کدام‌ به‌ نوبة‌ خود کمک‌ می‌کردند شنیدم‌: یکی‌ حاجی‌ از اهل‌تهران‌ با همسرش‌، به‌ عنوان‌ کمک‌ به‌ ضریح‌ آن‌ حضرت‌، ماشین‌ سواری‌ در بستی‌ را کرایه‌ می‌کنندکه‌ به‌ اصفهان‌ بروند. در بین‌ راه‌، رانندة‌ ماشین‌ از توی‌ آینه‌ جشمش‌ تصادفاً به‌ جواهرات‌ گردن‌ زن‌حاجی‌، که‌ بسیار گرانبها بوده‌، می‌افتد. از حاجی‌ می‌پرسد شما برای‌ چه‌ به‌ اصفهان‌می‌روید؟می‌گوید: قصد ما دو نفر، کمک‌ کردن‌ به‌ ضریح‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ العباس‌علیه‌السلام‌می‌باشد و به‌ این‌ منظور به‌ اصفهان‌ می‌رویم‌.
راننده‌ می‌فهمد که‌ حاجی‌ و زن‌ حاجی‌، هم‌ پول‌ فراوانی‌ به‌ همراه‌ دارند و هم‌ جواهرات‌ گرانبهایی‌به‌ دست‌ و گردن‌ زنن‌ آویخته‌ است‌. با خود می‌گوید: چه‌ خوب‌ است‌ که‌ د بین‌ راه‌ اینها را از بین‌ببرم‌ و هر چه‌ دارند برادرم‌ و از این‌ رانندگی‌ خلاص‌ بشوم‌! از دلیجان‌ که‌ رد می‌شود در میان‌ بیابان‌،به‌ عنوان‌ اینکه‌ ماشین‌ نقص‌ فنی‌ پیدا کرده‌، ماشین‌ را نگاه‌ می‌دارد و زن‌ و مرد را از ماشین‌ پیاده‌می‌کند و سپس‌ یقة‌ حاجی‌ را گرفته‌ از جادة‌ کنار می‌کشد تا خفه‌اش‌ بکند. زنش‌ که‌ ماجرا رامی‌بیند، اظهار می‌کند: تو ما را نکش‌، هر چه‌ بخواهی‌ به‌ تو می‌دهیم‌. ولی‌ آن‌ خبیث‌، هر چه‌داشته‌اند از آنها می‌گیرد و خود آنها را نیز در چاهی‌ که‌ به‌ تو می‌دهیم‌. ولی‌ آن‌ خبیث‌، هر چه‌داشته‌اند و آنها می‌گیرد و خود آنها را نیز در چاهی‌ که‌ در صد قدمی‌ چده‌ بود می‌اندازد که‌ شاید تاصبح‌ بمیرند. سپس‌ حرکت‌ می‌کند و وارد اصفهان‌ می‌شود و به‌ خانه‌ می‌رود. در اثر خستگی‌می‌خواهد بخوابد ولی‌ خوابش‌ نمی‌برد و با خود می‌گوید امکان‌ دارد که‌ آنها را در میان‌ چاه‌نمیرند و کسی‌ آنها را نجات‌ بدهد و در نتیجه‌ من‌ گرفتار شوم‌. خوب‌ است‌ برگردم‌ اگر زنده‌ هستندآنها را بکشم‌ و اگر مرده‌اند خیالم‌ راحت‌ باشد.
نزدیکیهای‌ صبح‌ به‌ طرف‌ تهران‌ حرکت‌ می‌کند و ضمناً چند مسافر هم‌ سورا می‌کند. چون‌ به‌همان‌ مکان‌ می‌رسد ماشین‌ را نگاه‌ می‌دارد و به‌ مسافرین‌ می‌گوید: اینجا باشید: چند دقیقة‌ دیگرمن‌ می‌آیم‌ و حرکت‌ می‌کنم‌. مقداری‌ کار درام‌ و الا´ن‌ برمی‌ گردم‌. زمانی‌ که‌ به‌ نزدیک‌ چاه‌ می‌رسدمی‌بیند نالة‌ آنها بلند است‌ که‌ می‌گویند مردم‌ به‌ داد ما برسید، مردم‌ مردیم‌؛ و ناله‌ می‌زنند. راننده‌می‌گوید: شما که‌ هستید؟ می‌گویند ما را راننده‌ لخت‌ کرده‌ و به‌ چاه‌ انداخته‌ و خودش‌ رفته‌ است‌ تاما بمیریم‌. ای‌ مسلمان‌، ما را نجات‌ بده‌ که‌ ما برای‌ کمک‌ به‌ ضریح‌ حضرت‌ ابوالفضل‌علیه‌السلام‌به‌ اصفهان‌ می‌رفتیم‌.
راننده‌ می‌گوید: الا´ن‌ شما را خلاص‌ می‌کنم‌! این‌ را گفته‌ و می‌رود سنگی‌ را که‌ در نزدیک‌ چاه‌ بودبلند بکند و به‌ چاه‌ بیندازد و آنها را بکشد، که‌ یکدفعه‌ ماری‌ از زیر سنگ‌ بیرون‌ می‌آید و نیش‌ خودرا فوراً در بدن‌ وی‌ فرو می‌کند!
راننده‌ فریاد می‌شکد و از اثر صدای‌ او، مسافرین‌ که‌ منتظر راننده‌ بودند، به‌ دنبال‌ صدا حرکت‌می‌کنند و می‌بینند راننده‌ فریاد می‌زند و می‌گوید: مردم‌، مار مرا کشت‌! در این‌ حین‌، از طرفی‌دیگر نیز صدایی‌ می‌شنوند و وقتی‌ که‌ به‌ دنبال‌ آن‌ صدا می‌روند می‌فهمند صدای‌ دوم‌ از میان‌ چاه‌می‌باشد. ریسمانی‌ تهیه‌ کرده‌ و حاجی‌ وزنش‌ را از میان‌ چاه‌ بیرون‌ می‌آورند از آنها می‌پرسند چه‌شده‌ است‌؟ حاجی‌ جریان‌ مسافرتش‌ را بیان‌ می‌کند و می‌گوید چقدر به‌ راننده‌ التماس‌ کردیم‌ که‌ مارا به‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ علیه‌السلام‌ ببخش‌، قبول‌ نکرد و ما را به‌ چاه‌ انداخت‌.
مسافرین‌ می‌گویند: راننده‌ را می‌شناسی‌؟ می‌گویند: آری‌، و چون‌ به‌ نزد راننده‌ می‌آیند، حاجی‌ وزنش‌ می‌گویند: آن‌ راننده‌، آن‌ راننده‌، همین‌ شخص‌ است‌. درهمین‌ حال‌ راننده‌ از اثر سم‌ّ مارمی‌میرد و چون‌ لباس‌ وی‌ را می‌گردند می‌بینند هنوز پول‌ و جواهرات‌ زن‌ حاجی‌ در جیب‌ او بوده‌و جایی‌ پنهان‌ نکرده‌ است‌! قربانت‌ ای‌ باب‌ الحوائج‌!
این‌ موضوع‌ را حتّی‌ یکی‌ از آقایان‌ اهل‌ منبر نیز، که‌ نامش‌ الا´ن‌ یادم‌ نیست‌، در روی‌ منبر بیان‌ کردندو هم‌ شنیدم‌.