پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

خاکستر آفاق

صدایی بی رمق از دورترین صحرا شنیده می شد .

 

هنوز صحرا منزلگه دوستی ها بود.دوستی هایی که با تمام وجود می شد احساس کرد. صحرایی

 

که در آن کوچکترین سرباز آمادۀ نبرد گشته بود و شیر خواره که اصلاً معنای ستیز را نمی دانست

 

تیر را با تمام وجود لمس کرد . از سربازشش ماهه پرسیدند که چرااینگونه زود خاکستر شدی ؟

 

گفت:« چند روزی بود با مادر قهر کرده بودم ، مادر مرا شیرنمی داد ، گریـــــه های مرا نمی شنید.

 

ارام سر از گهواره بالا آوردم ، دیدم پدرم تــــنهاست با خودگفتم :اگر زندگی اینگونه تنگ است پس

 

چرا آمده ایم ؟ زندگی ننگین را وداع گفتم ، رفتم وسرباز بابام شدم .

 

بابا دیگر تنها نبود ، پسرش سرباز او بود و آرزوی سرباز جز شهادت نیست .»

 

بیچاره رباب داشت تاوان سختی پس می داد ، می گـــریست و گهوارۀ خالی اصغر را تکان می داد

 

هنوز باور نکرده بود فلک چه ظلمی به خیمۀ اصغر کرده است . التماس می کرد به گهواره که اصغر

 

را به او برگرداند. می گفت: عــــــلی جان بیا که شیر خشکیده ات باز آمده است ولی افسوس که

 

نوش دارو بعد از مرگ سهراب آمده بود. صحرایی که دختر بچه در انتظار گوشواره چشم به درخیمه

 

دوخته بودو می خواست زیستن را با زینب تجربه کند که نور چشمانش به نعش برادرش ختم شد.

 

اکبر در مقابل خواهرش به زمین افتاد. چهره ای خندان،دستانی گره کرده وچشمانی بسته داشت

 

رقیه دستان اکبر را گشود . یک جفت گشواره برای رقیه به یادگار مانده بود .

 

حیف شد که چشمان اکبر باز نمی شدتا زندگی طلائی رقیه را احساس کند،علی را کشته بودند.

 

دختر بچه ای که عمویش را دوست می داشت و از او آب می خواست و زمانی که فهمید عـــباس

 

واقعاًسقاست که دید پدر ونیم تن عمو با مشکی پر آب ولی تیر خورده به سوی خیمه می آیند ودر

 

آن نیم تن دیگر روح نبود، عمو را نیز کشته بودند.

 

دختر بچه ای که شب را به صبح زاری می کرد و جز زینب کسی پی به راز این گریــــه های شبانه

 

نبرد. ولی زینب راز دار نبود وهمین که ســـر رقیه را شنید فغانی به پا کردکه بینوا دخـــتر شاه چند

 

روزیست گرسنه می خوابد .

 

صحرایی که خیلی ها را مرد کرد و آزاد مرد ها را به آفاق شناساند . دفتر عــــشق هیچ گاه نام حر

 

را از اذهان پاک نخواهد کرد. صحرایی که همه با هم دوست آمدند و عــــاشقانه رفتند صحرایی که

 

چهره گریان آمدند ولی خندان رفتند همه آتش بودند ولی خاکستر شدند و بر روی باد تابه آفــــــاق

 

 

رفتند .

 

آنها آمده بودند دوســـتی ها را ثابت کنند واین دوستی ها فقط یک دوستی نبود ، رقابتی بود برای

 

رسیدن به عــشق . در این رقابت همه سرافراز آمدند جز زینب و عباس . این دو رارقابتی نبود . هر

 

دو عشق را بدون دوستی تجربه کرده بودند . اینان خاکستر آمدند و خاکستر نیز رفتند.

 

سر شکسته زینب و دستان بریدۀ عــــــــباس تحفه ای بیش نبود برای خاکستر .و صحرا چه عزتی

 

داشت که خاکستر شدن را با چشمانش دید چه سعادتی برتر از این که عــــــاشورا سینۀ صحرا را

 

شکافت . صحرا لذت عشق را چشید و نام خود را کرب بلا نامید. کـربلا به خود می بالید ومغرور وار

 

می خندید که شبها به جای مهتاب به خاکستر نقره ای می نگرد .صحرا افتخار می کرد به نــمازی

 

که مقتدایش حسین بود، وضویش به خون یاران حسین بود و صبح دم بانگ اذانش لبیک یا حسین بود.

 

واقعاً صحرا چه سعادتی دارد.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
حبیب جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:41 ق.ظ http://nasimeshomal.blogsky.com/

سلام حاجی
سری به ما نمی زنی
شعر سیاره محبت تقدیمی به ساقی العطاشا را در وب من بخونید . خوشحال می شم نظرتون رو هم ببینم
یا علی

قاصدک جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ق.ظ http://asemuni.blogsky.com

خیلی قشنگ می نویسی .
وبلاگ با ارزشی داری.
درپناه حق موفق باشی و خرم.
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد