پلکی مزن که چشم ترت درد می کند
پر وا مکن که بال و پرت درد می کند
آن تن که بود خسته این راه درد داشت
حتما که قلب خسته ترت درد می کند
می دانم این که بعد تماشای اکبرت
زخمی که بود بر جگرت درد می کند
با من بگو که داغ برادر چه کار کرد
آیا هنوز هم کمرت درد می کند؟
مانند چوب خواهش بوسه نمی کنم
آخر لبان خشک و ترت درد میکند
لب های تو کبود تر از روی مادر است
یعنی که سینه پدرت درد می کند
میخواستم که تنگ در آغوش گیرمت
یادم نبوت زخم سرت درد می کند
با سر چرا به دیدن این دختر آمدی؟
پای تو مثل همسفرت درد می کند؟
کمتر به اسب نیزه سوار و پیاده شو!
از هجمه های سنگ سرت درد می کند
شعر از جواد محمد زمانی