پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

پرچمدار عشق

یا اباالفضل العباس

مادر ما مادر تموم عالمه

ولادت حضرت فاطمه زهرا (ص) و روز مادر بر همگان مبارک باد نبود رنگ محبت اگر نبودی تو                                         نبود بوی سخاوت اگر نبودی تو        
     

نبود باب شفاعت اگر نبودی تو                                           نبود عشق ولایت اگر نبودی تو         

  نبود شمس نبوت اگر نبودی تو                                            نبود نام امامت اگر نبودی تو          

نبود حشر و قیامت اگر نبودی تو                                       نبود شهد شهادت اگر نبودی تو          

روز محشر کار ما با فاطمست                                 نقش پیشانی ما یا فاطمست                  

امام حسن مجتبی ( علیه السلام ) فرمود : مادرم فاطمه ( علیها السلام ) را دیدم که شب جمعه تا صبح مشغول عبادت و رکوع و سجود بود ، و شنیدم که برای مؤمنین دعا می کرد و اسامی آنان را ذکر می نمود و برای آنان بسیار دعا می کرد ولی برای خودش دعا نکرد ، پس به او عرض کردم : مادر ، چرا همان طور که برای دیگران دعا کردی     
برای خودت دعا نکردی ، فرمودند : " پسرم ، اول همسایه و سپس خود و اهل خانه                                    

حضرت زهرا:   بهترین شما کسانی هستند که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان ترند و با همسرانشان مهربان و
بخشنده اند.                                                                                                                 
                                                                                              
حضرت زهرا:  آنگاه که در روز قیامت برانگیخته شوم ، از گناهکاران امت پیامبر ( صلی الله علیه وآله ) شفاعت     خواهم کرد .                                                                                                 


              آن شب فراموش نشدنی که من دیدم!

حجت الاسلام شیخ حسنعلی نجفی رهنانی مرقوم داشته اند:
در اواخر ماه صفر الخیر سال 1362 شمسی بود که این کرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصی به نام عبدالحسین نجفی فرزند محمد که جوانی 35 ساله بود دو مرتبه در جبهه زخمی شده بود مرتبه اول زخمش سطحی بود، ولی مرتبه دوم دچار وج زدگی شده و به تشخیص اطبا یک رگ یا دو رگ وی در قسمت ستان فقرات قطع شد بود وی مبتلا به خونریزی شدید گردیده بود و پس از معاینات که در اصفهان و تهران صورت گرفت تشخیص داده شد که باید رویاو عمل جراحی انجام شود. دکتر اصفهانی گفته بود اگر عمل شود ناچار کمرش خمیدگی پیدا میکند و تا آخر عمر باید خمیده راه برود ولی دکتر تهرانی معتقد بود اینکه گفته اند خمیدگی پیدا می شود صحیح نیست. لذا ایشان در بیمارستان اصفهان بستری شدند و مورد عمل جراحی قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شده و پس از آن در منزل مداوا می کردند. مدت 50 روز گذشت ولی اثری از بهبودی احساس نشد. جوان رزمنده از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بیمارستان مراجعه میکرد میگفتند دکتر خصوصی که او را جراحی کرده بود به مسافرت خارج از کشور رفته است. بهر حال پس از آمدن دکتر از مسافرت و مراجعت ایشان وی برای مرحله دوم تشخیص داد که یکی از رگها به کنار ستون فقرات چسبیده و باید دو مرتبه عمل شود.
حدودا چند روزی بیشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بود که بنده از گچساران به اصفهان آمدم و برای دیدن ایشانبه منزلشان رفتم حال خوبی نداشت هر که برای عیادت می آمد متاثر می شد بهر حال دو سه روزی از ده روز باقی مانده بود که در هیئت حضرت اباالفضل(ع) مورد لطف و عنایت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود:
چگونگی ماجرا بدین قرار بود:
در هیئت مذکور رفقا هر شب در منزلی جمع می شدند و زنجیر می زدند. این جانب هم در آن هیئت حضور داشتم برای شفای او از هیئت تقاضا کردم یک شب هیئت را به منزل او بیندازند و در آنجا زنجیر بزنند. شب دوشنبه ای بود آمدند و زنجیر زدند و بعد آن هم از من خواستند دعای توسل بخوانم. بنده هم اجابت کردم مجلس بسیار با حالی بود همه دعا می کردند لیکن آن شب خبری نشد.
در همسایگی منزل ایشان شخصی بود به نام ابراهیم موجودی که خانمش در همان ایام در بیمارستان هزار تختخواب اصفهان بستری بود. وی پس از ختم جلسه آمد و گفت: یک شب هم به منزل ما بیایید. ما هم نذر کرده ایم و مریضه ای داریم. برادران هیئت نظر به اینکه برنامه شب بعد را ـ که شب سه شنبه باشد ـ قبلا اعلام کرده بودند شب چهارشنبه را برای ایشان در نظر گرفته و به دیگران اعلام کردند. این شخص هم از من دعوت کردند که حتما در جلسه اش شرکت کنم. بنده هم قبول کردم و گفتم ان شاء الله اگر عمری باقی باشد حتما شرکت می کنم.
شب موعود که شب چهارشنبه باشد فرا رسید. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سردرد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوی، که مریض بود و به حالت خمیدگی راه می رفت و همه مردم محله او را دیده و می شناختند به منزل ما آمد و ظهر را با همدیگر نهار صرف کردیم. وقتی دید حال من بد است و مبتلا به سردرد شدید هستم گفت: من می روم منزل اگر شب توانستی در آن مجلس شرکت کنی به یک نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شرکت کنم بنده جواب دادم : اگر حام به همین کیفیت باشد معلوم نیست بتوانم شرکت کنم ولی اگر انشاءالله حالم خوب شد چشم، می فرستم تا بیایی و در مجلس شرکت کنی. او رفت و درد سر من شدت گرفت به طوری که قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم. تا نزدیک غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روی ناچاری ادای وظیفه کردم.
یکی دیگر از رفقا به نام احمد سهرابی به منزل آمد و گفت ابراهیم موجودی که بانی مجلس امشب است به من گفت و برو و فلانی (یعنی بنده را) ببین و به او بگو هر طوری هست باید امشب به منزل ما تشریف بیاوری. به ایشان عرض کردم فعلا که حالم مساعد نیست انشاءالله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شرکت می کنم. نمی دانم چه شد که وقتی نماز مغرب و عشار را خواندم به خودم آمده و متوجه شدم من که مبتلا به سر دردی شدید بودم الان هیچ اثری از سر درد حس نمی کنم! لذا یکی از بچه ها را به دنبال اخوی فرستادم و پیغام دادم که من حالم خوب شده و به منزل موجودی می روم اگر حالش را داری به هیئت بیا. بعد از نیم ساعت دیدم اخوی آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هیئت می آمدند ولی کناری می نشست و به قول معروف تماشاچی بود. باری برادران هیئت آمدند و مشغول زنجیر زدن شدند.
تقریبا ساعت از یازده شب گذشته بود که شخصی از طرف بانی آمد و گفت آقای موجودی دلش می خواهد که شما یک دعای توسل بخوانید بنده وقتی ساعت را ملاحظه کردم دیدم از ساعت یازده گذشته است و افراد جلسه هم همه کارگر و کاسب بودند گفتم وقت گذشته به ایشان بگویید اگر اجازه میدهید بنده یک مصیبت بخوانم و مجلس را ختم کنم. رفت و برگشت و گفت ایشان می گویند هر جور صلاح می دانید انجام دهید. چراغها را خاموش کردند و میکرفون را به دست این جانب دادند.
گهگاهی که بنده ذکر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت(ع) را در هیئت می نودم به حال نشسته بود؛ ولی آن شب چه بگویم؟! شبی که هرگز فراموش شدنی نیست!‌ ـ وقتی خواستم شروع کنم ایستادم لکن متحیر که کدام یک از مصائب را متذکر شوم؟ همین که عرض کردم: (السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک) ناگهان به فکر آمدم که مصیبت حضرت اباالفضل(ع) را بخوانم. چراغها خاموش عرض کردم: رفقا نمی دانستم چه مصیبتی را برایتان بخوانم ولی الان به نظرم آمد که مصیبت حضرت قمر بنی هاشم(ع) را بخوانم. ازهمین جا دلها را روانه نهر علقمه میکنیم و عرضه می داریم: (السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لامیرالمومنین).
همین که به اینجا رسیدم صدای مهیبی را شنیدم که کسی می گفت: اباالفضل! اباالفضل! توجهی نکردم زیرا شبهای دیگر هم بعضی از افراد در این مجلس غش می کردند. به خودم گفتم شاید یکی از برادران هیئتی است که حالش منقلب شده است. در همین اثنا آقایی به نام احمد سهرابی که خداوند او را هم شفا مرحمت فرماید زیرا سالیان سال است که مبتلا به مرض قلب است و یک مرتبه هم عمل جراحی روی ویصورت گرفتهو هنوز ناراحت است آمد و در گوشم آهسته گفت: ناراحت نباش برادرت عبدالحسین حالش منقلب شده و غش کرده است. وقتی این جمله را شنیدم دیگر نتوانستم روضه بخوانم. مجلس حالی داشت بالاخره ناچار شدند چراغهارا روشن کردند. دیدم برادرم غش کرده و عزیزان دورش را گرفته اند و او را به هوش می آورند. هیچ کس خبر نداشت چه شده اما همه گریه میکردند. باورکنید بچه ها جوانها پیر مردها ـ همه و همه ـ می‌گریستند معلوم بود عنایتی به مجلس شده است. بعد از چند دقیقه برادرم چشمانش را باز کرد و با صدای خفیف گفت رفت رفت! از این کلمه هیچ کس هیچ چیز نمی فهمید ولی همه زدند زیر گریه و بلند بلند گریه می کردند.
خواهرم، دامادی دارد به نام سهراب علیجانی که هنگام مراجعه اخوی به دکتر همیشه وی را همراهی میکرد. وی از اینکه می دید اخوی به این نحو روی زمین قرار گرفته ناراحت بود زیرا میگفت دکتر به او گفته ابدا نباید روی زمین بنشینی، پیاپی می گفت: عبدالحسین، این نحو نشستن برایت ضرر دارد! لیکن او مدهوش بود و چیزی نمی فهمید.
پس از چند لحظه عبدالحسین به هوش آمد و گفت: برادران من خوب شدم! سپس گفت آقا ابوالفضل(ع) آمدند هر چه کردم جلویش بلند شوم نتوانستم خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه من زد و رفت تو خوب شدی برو دنبال کسب و کارت. ظاهرا شوکه شده بود سپس بلافاصله بلند شد با قامت راست و گفت: دروغ نمی گویم من خوب شدم و شفا گرفتم. وقتی که برادرم گفت به نظر آمده مصیبت آقا قمر بنی هاشم(ع) را بخوانم، من دل دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادی فبها و الا به خودت قسم از این پس دیگر در جایی که مجلس شما و برادرت حسین(ع) باشد پا نمی گذارم!
این جملات را با صدای خفیف و با فاصله می گفت و هر کلمه ای که می گفت همه بلند بلند گریه می کردند. آری این کرامت آن شب فراموش نشدنی بود که این جانب شیخ حسنعلی نجفی رهنانی، ساکن قم به چشم خود دیدم. البته چنانچه بعضی از جملات از قلم افتاده باشد به علت این بوده که می بایست همان روزهای اول ماجرا را یادداشت میکردم که متاسفانه موفق نشدم تا اینکه دوست بسیار عزیز و ارجمند جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی از بنده خواستند کرامت حضرت قمر بنی هاشم(ع) را که به سبب آن برادرم شفا یافتهاست بنویسموبنده پس از این که مشار الیه را اذیت و آزار نمودم نوشتم وتسلیم ایشان نمودم. امیدوارم که مشارالیه ما را از دعا فرامش نفرمایند و حلالمان کنند. البته تاخیر به جهت این بود که اخوی کویت بودند و باید از کویت می آمدند و من می خواستم یک بار دیگر ایشان بیان کنند تا چیزی از قلم نیفتد ولی متاسفانه موفق نشدم