عمو جونم تا تو بودی سر و سامونی داشتیم تا تو رفتی دل پر خونی داشتیم ای اهل عالم بدونین عمویی دارم نمیدونین که چقدر مهربون قامتش تا کهکشون نگاهش رنگین کمون توی چشمای قشنگش هزار هزار اسمون مهربون مهربون وقتی شبها خواب ندارم روی شونش سر میزارم تا که خوابم ببره تو گوشم آروم آروم شعر محبت میخونه وای که چقدر عمو جونم مهربون شونه هاش بالاتر از هر چی بلندی رو زمین عمو جونم میگه ای فرشته روی زمین راه نرو خسته میشی بیا روی شونه هام بشین روی دوش عمو جونت همه دنیا رو ببین از تو چشماش میخونم که چقدر دوستم داره از تو چمهام میخونه که چقدر دوستش دارم اگه من تب بکنم تاب نداره اگه خار تو پام بره خواب نداره فکر میکنم عمو جونم اگر که با ما نباشه خدا اون روز رو نیاره هر چی ازش میترسیدم خدایا اومد به سرم عمو جون رفت اب بیاره خبرش اومد به حرم عمو جونم با تو دنیامون قشنگ عمو جونم بی تو دلها تنگ تنگ عمو جونم با تو مثل غنچه بودم عمو جونم بی تو یک یاس کبودم عمو جونم تا تو بودی غم نیومد عمو جونم تا تو رفتی ماتم اومد عمو جونم تا تو بودی دشمنامون میترسیدن تا تو رفتی چشم تو رو دور میدیدن ما ها گریون اونا میخندیدن عمو جونم تا تو بودی چاره داشتیم کی لباس پاره داشتیم تو که رفتی ما همه بیچاره شدیم دنبال زینب همه آواره شدیم بی کوش و گوشواره شدیم عمو جونم تا تو بودی غم نداشتیم تو رو داشتیم مثل بابا دیگه چیزی کم نداشتیم تو که رفتی سر به صحرا ها گذاشتیم پا به رهنه روی خارها پا گذاشتیم عمو جونم چرا از داغت نمردم عمو جونم به خدا من آب نخوردم عمو جونم بی تو دل سامون نداره عمو جونم بی تو زینب جون نداره
حادثه مسجد ارگ را به همه عزاداران حسینی تسلیت میگویم مادر، مهمانهای ما کجا رفتند؟! یکی از علمای اصفهان، معروف به سیّد العراقین، نقل میکرد که سالی با دکتر احتشام الأطباء بهزیارت کربلا رفتیم. روزی از حرم حضرت ابوالفضل العبّاسعلیهالسلام بیرون آمدم، در بازارحضرت ابوالفضل العبّاسعلیهالسلام دیدم احتشام الأطباء، در حالیکه بسیار متوحش و مضطرببود، از خانهای بیرون آمد. سؤال کردم: این اضطراب برای چیست؟ گفت: جوانی مریض در این خانه است که حالش خوبنیست و تا دو ساعت دیگر از دنیا میرود. وی فرزند منحصر بفرد خانه است و من برای آن زن کهمادر اوست پریشان هستم. زن پشت در بود؛ و این صحبت را که شنید، رفت بالای بام منزلش وفریاد زد: یا قمر بنی هاشم، ای باب الحوائج، من اولاد نداشتم به شما متوسّل شدم این پسر را بهمن دادی. من فرزندم را از شما میخواهم.یکوقت صدای آن جوان از منزل بلند شد که: مادر کجارفتی، مرا تنها گذاشتی؟ ما وارد خانه شدیم و دیدیم که جوان صدا میزند: مادر مهمانهای ما کجا رفتند؟! الآن چهار مرد ویک زن کنار بستر من بودند و یک نفر دیگر نیز ایستده بود، ولی دو دست نداشت؛ به من گفتجوان مادرت به من متوسّل شد و من از خدا خواستم سی سال دیگر به شما و مادرت عمر دادهشد تا در کنار هم از یکدیگر نفع ببرید.
علیرضا
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 ساعت 11:51 ق.ظ